خم قامت نبرد ابرام طبع سخت کوش من


گران شد زندگی اما نمی افتد ز دوش من

تسلی کشته ام چون مو ج گوهر لیک زین غافل


که خاکست اینکه می نوشد زبان بحر نوش من

غم عمر تلف گردیده تا کی بایدم خوردن


ز هر امروز شامی دارد استقبال دوش من

چنین دیوانهٔ یاد بناگوش که می باشم


که گوش صبح محشر پنبه دارد از خروش من

گریبان بایدم چون گل دمید از لب گشودنها


ز وضع غنچه حرف عافیت نشنید گوش من

چه می کردم اگر بی پرده می کردم تماشایت


ترا در خانهٔ آیینه دیدم رفت هوش من

نشاندن نیست آسان همچو موج گوهر از پایم


محیط ازسرگذشت آسود تا یکقطره جوش من

به رنگی بی زبانم در ادبگاه نگاه او


که گرد سرمه فریادی است از وضع خموش من

قیامت بود اگر خود را چنین آلوده می دیدم


مرا ازچشم خود پوشید فضل عیب پوش من

نمی دانم شکفتن تا کجا خرمن کنم بیدل


سحر در جیب می آید تبسم گلفروش من